روزی که باید حساب پس دهیم
 
تازه چه خبر؟
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, :: 10:28 ::  نويسنده : سکوت

آقای خانه نبودند رفتم سر کیفشان دسته چکشان را برداشتم مبلغی نوشتم، امضاء کردم، رفتم پول را نقد کردم قصد سفر داشتم بلیط هواپبما خریدم، رفت و برگشت، به خانه برگشتم دوباره برای کاری بیرون رفتم، آمدم.

 

مدتی که گذشت رفتم سر کیف بلیط ها را بردارم ساعتها را دوباره چک کنم دیدم بلیط ها غیبشان زده است هر چه گشتم پیدا نکردمشان.

بیزقولک همان دور و برها چرخ می زد و می دانستم که از سفر رفتن من دلخور است گفتم: تو بلیطها را برداشته ای؟

گفتم: همانی که اینقدری بود و اینطوری بهم چسبیده بود و جلد آبی داشت؟

با هیجان گفتم: بله بله! با دلخوری گفت: نه من برش نداشتم.

کارد می زدی خونم نمی آمد، این بچه چقدر بازیگوش شده است.

گفتم: برو بگرد هر جا گم و گورش کردی پیدایش کن بیاور! گفت: من حوصله گشتن ندارم خودت بیا توی کیف و داخل کمد و اطاقم را بگرد اگر پیدایش کردی مال تو!

شک نداشتم که بیزقول بلیطها را برداشته است. مدام در ذهنم بازسازی می کردم که اگر من نه ساله بودم و مادرم قصد مسافرت داشت و من دلخور بودم ممکن بود چه بلایی سر بلیطها بیاورم و بعد دنبال تصویر ذهنی لابه لای شورتهای استفاده شده ام که توی کشو چپانده ام، داخل متکای بیزبیز، توی سبد رخت چرکها، داخل سطل آشغال توالت، ته لیوان مسواکها همه و همه را گشتم و بعد گشتنها را بیشتر و بیشتر کردم، هیچ سوراخ و سنبه ای نبود که نگشته باشمش حتی فکر کردم چون او به اندازه خودم خیال پرداز است حتما بلیطها را لابه لای کتابهای درسی اش گذاشته تا فردا به دوستانش نشان دهد و با گریه و زاری دروغین بگوید که شب قبل خواب دیده هواپبمای حامل مادر روی کوههای پوشیده از برف سقوط کرده است.

بنابراین همه کتابهای درسی اش را صفحه به صفحه وارسی کردم و چیزی نیافتم.

بیزقول را دعوا کردم. با گریه و زاری رفت توی تخت خواب و خوابش برد.

ساعتی که گذشت به توصیه دوستان فیس بوکی فکرم را روی بلیط المثنی متمرکز کردم و به این ترتیب از خیر بلیطها گذشتم. سفرم را رفتم اما با بلیط المثنی.

امروز اما آقای خانه دسته چکش را که درآورد بلیط جلد آبی از لای برگهای خبیث دسته چک زبانش را به طرز زننده ای برایم بیرون آورد.

قلب درد گرفتم تا بروم مدرسه بیزقول و برخلاف روال معمول، خودم به خانه بیاورمش بعد با شرمساری و خجالت در بین راه از او عذر خواهی کنم.

البته او دختر خودم است چیزی توی قلبش نمی ماند بزرگوارانه مرا بخشید و گفت: خوب می دانسته که من دوباره اشتباه کرده ام.

الان اوضاع خیلی خوب است مقداری از عذاب وجدان روی قلبم برداشته شده و همانطور که با یک دست سعی می کنم این وجیزه را تایپ کنم با دست دیگر پای بیزقول را مالش می دهم.

چون بعد از سی و سه دور قایم باشک بازی اجباری که مجبور بوده ام پیدایش کنم و دنبالش بدوم تا برود سک سکش را بکند پایش درد گرفته.

البته در لیست خرید چسبیده به در یخچال هم چند قلم جنس نوظهور از باربی باردار! گرفته تا شتر مرغ صدا دار دیده می شود. فکر کنم اینها را هم که خریداری کنم فقط می ماند گاه گداری که بچه ام دماغش را بالا بکشد و با صدای تو دماغی بگوید: مامان یادت می آید که به من تهمت زدی بلیطهای سفرت را گم کردم!

 

ته نوشت: در مورد دسته چک آقای خانه قبول می کنم این از مصادیق بارز خشونت زنان علیه مردان است.
ته نوشت 2: بلیط را بلیت هم بگوییم شاید بد نباشد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب